b11library.persianblog.ir

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام

http://www.incompletestory.blogfa.com/8810.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. هوای تازه مزیت خوبی است ولی نه در کنار گزش سرما. پنجره را که می بندی بوی گند خفه ات می کند. جوراب ها را زیر تخت می زنی . انتظار پیشرفت هم نمی رفت. با دو انگشت می گیری و پرتشان می کنی بیرون اتاق. و صورت مسئله پاک می شود. نوشته شده در چهارشنبه نهم دی ۱۳۸۸ساعت 17:22 توسط سعيد.

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام

http://www.incompletestory.blogfa.com/8712.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. توی ایستگاه دوم سوار اتوبوس شد. کلی پودر سفید به خودش مالیده بود. در لحظه تلاقی نگاهمان، کشمکشی بی جهت را برای خاموش کردن برق نگاهش حس کردم. حس کردم، اشتیاقش را برای سفید بودن. اشتیاق موی صاف داشتن و. تلاش بی پایان برای آنکه برخلاف خلقت خود چیز دیگری شدن. مشکل پذیرفتن خود آن گونه که هستیم. مشکلی که با آن آشنا بودم و در آن لحظه کوتاه فرصت شده بود درماندگی خود را از بیرون نظاره کنم و پوچی آرزوی چیز دیگری بودن را به چشم ببینم.

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام

http://www.incompletestory.blogfa.com/9105.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. با سرش اشاره ای به سیگار کرد. انگار اگر حرف میزد حال و حولش می پرید و دنبال دودها از پنجره بیرون میرفت و محو می شد. خیلی سر خوش بود. گفتم "منو دیدی ترسیدی؟ موجی به لب هایش داد یعنی. و لب هایش را کمی از هم باز کرد و آهسته طوری که هیچ کدام از تارهای صوتی اش نلرزد، گفت "نسبتا". توی هپروت بود. نسبتا! تصمیمت نسبتا خوب بود. بوی عطرت نسبتا خوبه. نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۱ساعت 1:10 توسط سعيد. همه چیزش خوب بود. تنها مش...

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام

http://www.incompletestory.blogfa.com/8710.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. جلوی آن آینه ها ایستاده بودیم و همدیگر را تماشا می کردیم. من بودم و دو تصویرم، ولی با این تفاوت که نمی دانستیم کی به کی است. یعنی کدام منم و کدام تصویر. ولی راه حلش ساده بودبسیار ساده. خلاصه اینکه اگر من را در پیاده رو یا سر چهارراه یا وسط خیابان دیدی که دارد کار بدی انجام می دهد، بدان که آن من نیستم. تصویر من است. برداشت دوم هیچ کس. برداشت سوم بد شانسی. حتما" من یکی از آنها بودم. داستان (2) قسمت دوم. درست مقابلم صورت مردی سیاهپوست...

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام

http://www.incompletestory.blogfa.com/8711.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. داستان (3) قسمت دوم. شماره پلاک خانه ما 18 بود ولی خانه ای که به تازگی در اول خیابان ساخته شده بود هنوز شماره گذاری نشده بود. وقتی به سراغ تلفن رفتم دیدم دو نفر پیام گذاشته اند که با 17 پیامی که از قبل روی آن بود می شد 19 تا. و وقتی گفتم نوزده با بهت زدگی به من خیره شد. حالا توی رختخوابم و به ساعت خیره شده ام. خوابم نمی آید و منتظرم این دقایق باقیمانده از شب هم بگذرد و یا شاید منتظر اتفاقی هستم که این زنجیر ناتمام را تکمیل کند.

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام

http://www.incompletestory.blogfa.com/8809.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. در خم جاده پیچیدیم و هوا بس طوفانی است. انتظاری نیست بیشتر و زمان را که هدر شد و ترافیک. متقاعدشان نمی توان کرد تک سرنشینان را و چاره ای ندارند دیگر و همین است که هست، خب باشد. توقف کامل است همه اش و فلسفه وجود سرعت گیر. فرصتی هم اگر باشد ما را، نمی توان بازداشت عابر را که می گذرد. نمی توان بازداشت عابر را حتی در قرمز حتی او. پنجره را دست مبر که پشیمانی است، سرما و دود و دست فروش. حاصل فردیت ما و زوجیت امروز برگی دیگر است. ترکید شب...

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام

http://www.incompletestory.blogfa.com/9104.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. من که بعید میدانم. مرگ رد میشود و وقتی من سرم را برمیگردانم میبینم فقط خودم مانده ام با او. احتمالا باید جلو بروم و در مورد این مسئله با او صحبت کنم. یا اینکه منتظر بمانم تا او جلو بیاید و شروع کند. شاید با خودش فکر کند به او نظر دارم. اگر جلو نیاید چی؟ اصلا آدمی هست که برای ارتباط پیشقدم شود؟ آدم مرموزی است. نمی توانم بفهمم دارد به چه فکر میکند. یا نظرش در مورد من چیست. اصلا تا الان من را دیده؟ میخواهد حد و مرز تعیین کند!

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام - توهم غیبت

http://www.incompletestory.blogfa.com/post-21.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. با سرش اشاره ای به سیگار کرد. انگار اگر حرف میزد حال و حولش می پرید و دنبال دودها از پنجره بیرون میرفت و محو می شد. خیلی سر خوش بود. گفتم "منو دیدی ترسیدی؟ موجی به لب هایش داد یعنی. و لب هایش را کمی از هم باز کرد و آهسته طوری که هیچ کدام از تارهای صوتی اش نلرزد، گفت "نسبتا". توی هپروت بود. نسبتا! تصمیمت نسبتا خوب بود. بوی عطرت نسبتا خوبه. نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۱ساعت 1:10 توسط سعيد.

incompletestory.blogfa.com

داستان‌ ناتمام

http://www.incompletestory.blogfa.com/9106.aspx

اگه میشد برای همه چیز یه پایان خوب نصور کرد، هیچ داستانی ناتمام نمی موند. چهار شوالیه که حالا دیگر به نزدیک شاهزاده زیباروی رسیده بودند افسارها را کشیدند و سرعت شان را کم کردند تا گرد و خاک بلند نشود. یکایک از اسب ها پایین آمدند و با حفظ فاصله مقابل شاهزاده زانو زدند. شوالیه ای که قامت بلندتری داشت و رنگ متفاوت جامه اش نشان از بلندپایگی مرتبتش می داد شمشیرش را از کمر باز نموده و نوک آن را در زمین فرو کرد. سرورم تا پای جان در کنارتان می مانم و از شما حفاظت می کنم". انحنای لبخند شاهزاده افزون شد.