ghabetohi.blogfa.com

empratory302.blogfa.com

My Story - کادوی تولد 2

http://www.empratory302.blogfa.com/post-35.aspx

این داستان ها نوشته شده توسط قلب من هستند. روزهای عمر حمید همینطوری داشت سپری میشد . بدون هیچ احساسی . بدون هیچ گونه شادی و خوشحالی. این حالت واسه روحیه حمید یه نوع سم بود. اما حمید صداش در نمی اومد. شده بود مثل یه نوکر. هرچی پدر ومادرش میگفتن اون انجام میداد بدون اینکه بگه چرا. یک سال از قضیه تولد حمید میگذشت. حمید از هنوز. بغض اون اتفاق رو با خودش داشت. هنوز دلش پر بود. کافی بود که فقط یه چیزی باعث شه تا دوباره اون حادثه واسش زنده شه. تا به حال سه بار دانشجوی ممتاز دانشگاه شده بود.اما چه فایده؟ همینطور...

empratory302.blogfa.com

My Story - خــدانگهــدار

http://www.empratory302.blogfa.com/post-13.aspx

این داستان ها نوشته شده توسط قلب من هستند. از خواب بلند شد. تعجب کرد. فقط یک نامه کنارش بود که روی اون نوشته بود خدانگهدار. نامه رو باز کرد. داشت با خودش فکر میکرد که چی داخل اون نوشته. داشت فکر میکرد که . نامه رو باز کرد.نوشته بود. من خسته شدم دیگه نمیتونم تحمل کنم از بس که این همه به من توهین شده دیگه نمیتونم تحمل کنم. میخوام برم . داشت اشک مرد در میامد که یک دفعه صدای در خونه اومد. رفت در رو باز کرد همسرش بود. بهش گفت که سلام عزیزم خوبی؟ رفتم چندتا نان تازه خریدم که صبحانه بخوریم. و نسیم که می وزد.

empratory302.blogfa.com

My Story - خواب فلج کننده

http://www.empratory302.blogfa.com/post-37.aspx

این داستان ها نوشته شده توسط قلب من هستند. دراز کشیده بود روی تخت. دستهاشو حلقه کرده بود زیر سرش و داشت عمیق نفس میکشید. یک نفس بلند کشید و گفت : هی خدا . شکرت. آروم آروم چشماش داشت سنگین میشد. حسرت خواب آروم توی دلش بود. حالا دیگه میتونست راحت و با آرامش بخوابه. همه چیز تموم شده بود. اما به چه قیمتی؟ به قیمت از دست دادن کسی که آرزوش ازدواج با اون بود. حالا دیگه دغدغه ای نداشت. دیگه کسی نبود که بهش فکر کنه. کسی نبود باهاش دعوا کنه. کسی نبود که باهاش بخنده. آهو دختری بود ک داوطلب شده بود برای توضیح درس.

empratory302.blogfa.com

My Story - انتظار سخت

http://www.empratory302.blogfa.com/post-21.aspx

این داستان ها نوشته شده توسط قلب من هستند. هر روز بعد از ظهر ساعت 5 با یک دسته ی گل میرفت و داخل یک پارک میشست. با لباس های شیک و جذاب ، موهای اصلاح شده و زیبا ، و دسته های گلهای زیبا. هرکسی که از تویه پارک رد میشد یه نگاه به این پسر مینداخت و با تعجب رد میشد. بعضی دختر خانوما هم که رد میشدن یه زیر چشمی نگاهش میکردن و بهش لبخند آرومی میزدن و میرفتن. اما پسر با تموم جذابیت و زیبایی که داشت به هیچ یک از افرادی که از تویه پارک رد میشدن توجه نمیکرد. بدنش میلرزید و بدجوری صورتش سرخ شده بود. نگهبان پارک وقتی ا...

empratory302.blogfa.com

My Story - سکوت مرگ

http://www.empratory302.blogfa.com/post-20.aspx

این داستان ها نوشته شده توسط قلب من هستند. روزی روزگاری بود . تویه شهر کوچیک دختر و پسری بودن که عاشق همدیگه بودن. اینقدر همدیگه رو دوست داشتن که اگه یک روز همدیگه رو نمیدیدن مریض میشدن و. . این دوتا با هم قرار میزارن که تا آخرش با هم باشن و با هم ازدواج کنن. . بعد از 3 سال که دختر و پسر بزرگتر شده بودن و دیگه. وقت ازدواجشون بود یک روز پسر به دختر گفت:. عزیزم بلاخره اینه همه صبر و تحمل به پایان رسید. من با مادر و پدرم صحبت کردم که واسه فردا شب. و مادرت صحبت کنن که بیایم خواستگاریت. وای که چقدر خوشحالم.

empratory302.blogfa.com

My Story - وقت قرار

http://www.empratory302.blogfa.com/post-16.aspx

این داستان ها نوشته شده توسط قلب من هستند. آخراي كلاس فيزيك بود. استاد گفت بچه ها اين جمله آخر رو هم بنويسيد و ديگه تمومه. جمله آخر رو هم نوشتيم و كلاس تموم شد. همه فكرم اين بود كه ساعت 4 بعد از ظهر قرار دارم با كسي خيلي دوسش دارم و دوسم داره چيكار كنم؟ خوب باره اولم بود. يعني اولين بار بود كه ميخواستم ببينمش و از يكطرف دوست داشتم كه ببينمش و از طرف ديگه هم تويه قلبم هياهويي برپا بود.آخه نميدونستم چي بگم؟ سوالها همين طوري ميامدن تويه ذهنم و داشتن منو كلافه ميكردنتا اينكه خودم رو جلوي در يك آرايشگاه ديدم ...

empratory302.blogfa.com

My Story - بارون پاییــــزی

http://www.empratory302.blogfa.com/post-15.aspx

این داستان ها نوشته شده توسط قلب من هستند. سعید داشت بیرون می رفت. مادرش بهش گفت : سعید کجا میری؟ سعید حرفی نزد و. به راهش ادامه داد. تویه راهش برگ های خشک پاییزی رو که رفتگر یکجا جمع کرده بود. با پاهاش له کرد و از صدای خرش خرش اونا خوشش اومد. همین طوری رفت و رفت. نمی دونست که کجا میره ولی به راهش ادامه می داد. تویه راه هوا ابری شد، یواش. یواش بارون شروع به باریدن کرد. مردم رو که می دید که داشتن از بارون فرار می کردند. و به خانه هاشون می رفتند . بعضی ها رو می دید که چتر به دست گرفتند و به راهشون. خدایا ن...

forohid.blogfa.com

بار هستي

http://www.forohid.blogfa.com/9005.aspx

ما چو ناييم و نوا در ما ز توست. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق. همیشه بر مدار صفر سفر می کنند. من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم. و کار تدوین نظامنامه ی قلبم. کار حکومت محلی کوران نیست. مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتین چکار. مرا به زوزه ی دراز توحش در عضو جنسی حیوان چکار. مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است. تبار خونی گلها می دانید. لطافتی سخت که تن ،روح و دل دارد . و روحش آنقدر بلند است که از پس قرنها تاراج و تحقیر به اصل ثابت خورشید رسیده است . زنی که مثل خوابی لطیف از ارتفاع سادگی خود!

forohid.blogfa.com

بار هستي

http://www.forohid.blogfa.com/9001.aspx

ما چو ناييم و نوا در ما ز توست. ای یار ای یگانه ترین یار. صدای دور دست زنی روشن. بند بند باد را می لرزاند. و خاموشی پنجره ها به هم می خورد. این جاری گر گرفته ی خاک. آوند های سبز درختان را. رهاترین آواز خود را. با واژه های زنده ی خون. صدای دور دست زنی در باد. در گلوی نیزه می دمد. امتداد نگاهت را بر دوش می کشم. از لحظه های بیابان. شعر بیدار تو را. به دست فرداها می بندد. دریچه های بسته به هم می خورند. تلاوت می کند . باشد که پهلوانی بیایید. نوشته شده توسط نگين مقيمي در ساعت 17:29 لینک. در جستجوی آن لغت تنها.

forohid.blogfa.com

بار هستي

http://www.forohid.blogfa.com/9102.aspx

ما چو ناييم و نوا در ما ز توست. و در شهادت یک شمع راز منوریست . درست رأس ساعت باد. از نامت می چکید. چشمهایت از نگاهم فرو می ریخت. و روی شانه های درختان. به خاک می بردند. دستهایت را با خود نیاورده بودی. و من به خانه هایی می رسیدم. باغچه های سترون را. گرد گیری می کردند. تو بالا می رفتی. روی تنت خوابیده بودند. و رد خشکیده ی آوازی شگفت. از گلوهایشان جاری بود. زمین صدایت می کرد. لبهایش فریاد روشنت را می بلعید. بغض بسته ی پنجره ها را می کوبید. و نام رهای تو. که از تارک سرد خیابان. افق را می وزید.